دبستان دولتی خاقانی خنگ .... سالهای 45 تا 51 ....یادش بخیر....



                    
  «دبستان دولتی خاقانی خنگ.... تاسیس 1314»

این عبارتی بود که با خط زیبای نستعلیق بر روی یک تابلوی قاب گرفته شده باچوب به ابعاد تقریبی 80 در 150 سانتی متر بر  سردرب یک باغ منزل زیبا و بزرگ مقابل جوی آب در محله پایین ده متعلق به یک خیر بومی بنام مرحوم حاج اسماعیل قماشی نصب شده بود .
درب ورودی این مدرسه را با چوب گردو  بصورت دولنگه و با چارجوبی محکم از همین جنس ساخته بودند. برای ورود به صحن مدرسه بایستی درب سنگین مدرسه را برروی پاشنه ی آن با کمی زحمت وبا احتیاط همراه با ترس واضطراب می چرخاندی تا امکان ورود به حیاط بزرگ مدرسه برایت فراهم می شد.  از چند پله که پایین می رفتی کمی مایل به چب وارد صحن مدرسه می شدی. دور تا دور حیاط تقریبا"مربعی مدرسه به شکل پیاده رو سنگ فرش شده بود و ودر وسط محوطه که حدود 50 سانتیمتر گود تر بود زمین خاکی ، ودر گوشه ای از این محوطه بزرگ نیز یک درخت توت وجود داشت ، و گهگاهی بچه ها با تصمیم معلم از کلاس خارج و در زیر سایه آن درخت به مطالعه آزاد مشغول ویا همراه آموزگارشان ، کلاس درس  را در این مکان برگزار می کردند.
در میان سکوت  و آرامش روستا همهمه بچه ها همراه با صدای گوش نواز معلمین  و گهگاهی هم در لابلای آن ، صدای جیک جیک گنجشک ها و همچنین سایر حیوانات اهلی حاضر در منازل نزدیک مدرسه وصدای تُپ تِپ آسیاب آتشی ابراهیم بیک از جمله صداهایی بودند که به گوش می رسیدند.
در سمت راست و همچنین مقابل ذرب ورودی اطاق هایی وجود داشت که به کلاس درس اختصاص داده شده بود.و درکنار درب ورودی هر یک از این کلاس ها هم تابلو های کوچکی نصب شده بود که با خط خوش وبا رنگ سفید روی آن نوشته بودند  کلاس اول - کلاس دوم ..... کلاس ششم و.... 


توضیح اینکه: تصویر غیر واقعی وشبیه سازی شده است.
خانه مسکونی مدیر و دفتر مدرسه هم آن سوی حیاط و در مقابل درب ورودی با فاصله حدود پانزده متر در داخل یک سالن قرار داشت که انتهای سالن نیز به یک باغچه متعلق به مدرسه ختم می شد.
در داخل باغچه نیز تعدادی درخت انار وجود داشت که ترکه های آن توسط دانش آموزان کلاس ششم بریده وبرای تنبیه همکلاسی ها  یا سایر دانش آموزان یا حتی خودشان مورد استفاده قرار می گرفت. بعضی وقت ها هم برای زهر چشم گرفتن از بچه ها این گز های تازه را توی یک پارچه خیس پیچانده ونگاه می داشتند تا موقع چوب زدن به بچه ها مورد استفاده قرار دهند. چونکه چوب های خشک روی دست بچه ها زودتر از موعد شکسته می شد. وامکان تنبیه کامل از معلم ومدیر مدرسه سلب می شد. برای همین چوب ها را برای چند ساعت یا حتی چند روز در آب می خیساندند تا تازه بماند وموقع چوب زدن بچه ها دوام بیشتری داشته باشد . البته این تنیهات همگانی نبود وبیشتر شامل دانش آموزان تنبل ویا متمرد می شد.
  
  لطفا" شناسایی کنید و از صاحبان عکس ها یا بستگانشان  برای خودتان جایزه بگیرید.

توضیح اینکه عکس ها مربوط به  نوآموزان دیروز کلاس ششم ذبستان خنگ (پدر بزرگ های امروز) به همراه استاد ومعلم عزیزشان آقای اربابی (خداحفظ شان کند) در سال تحصیلی  45-46 می باشند.
 ضمنا" تعدادی از این عزیزان به دیار باقی شتافته اند که برای شادی روحشان صلوات میفرستیم.
  


آن زمان ها اوضاع واحوال مردم و خانواده ها و بالاخص بچه ها  اینجور ی نبود. بچه ها هم مثل بزرگتر ها هرکدام به تناسب سن و سال و جنسیت، برای خودشان مسئولیت هایی را عهده دار ودر اداره زندگی و تامین معاش خانواده  به نوبه ی خود سهمی داشتند. 
برخی پدر ومادرها تا آن موقع هنوز فرستادن بچه هایشان به مدرسه را نوعی ریسک و بلند پروازی و پا توی کفش بزرگان تلقی و راضی به فرستادن بچه های خود به مدرسه (بالا تر از دوره ابتدائی) نمی شدند ومی گفتند:
این بچه های ما فقط سواد خواندن ونوشتن را داشته،بتوانند یک نامه ، یا تابلو  و دوخط قرآن بخوانند بس است. بیشتر از این  به چه کارشون می آید ؟ اینها آخر هم از راه درس خواندن که چیزی نخواهندشد ، پس بهتر است از همین ابتداء بدنبال کار و زتدگی و کمک کار و عصای پیری خود ما باشند.ما کی می توانیم بچه هایمان را به شهر بفرستیم وبرای شان کرایه خانه وپول قلم ودفتر وکتاب وکرایه ماشین بدهیم ؟ همین جا کنار خود ما باشند چند تا گوسفند چاق کنیم بفروشیم فلان مبلغ می شود. چه کسی می خواهد بجای این بچه کارهایمان را انجام بدهد ؟ اصلا" چه معلوم این ها آخر کاره ای بشوند؟ همه اجداد ما از همین را ه ها نان خورده واز گرسنگی هم نمرده اند . رزق و روزی ما را هم خدا از همین راه کشاورزی وکارگری و آبله دست مقدر کرده و چاره ای هم جز ادامه همین زندگی سخت روستایی نداریم والی آخر.....

برخی هم معتقد به تحول وپیشرفت دنیا بودند ومی گغتند نمی خواهیم بچه هایمان مثل ما در سختی و زحمت بمانند. ما اینهمه رنج کشیده ایم بس است. مال دنیا چه به درد ما می خورد؟ بهتر است هرچه داریم بفروشیم وخرج این بچه ها بکنیم. خود ما که توی این دنیا چیزی نشدیم بگذارید حد اقل این بچه هایمان به یک جایی برسند. وفردا ما ها را بخاطر کوتاهی هایمان سرزنش نکنند.
الحمد الله خانواده ما هم مثل عده ای دیگر از گروه دوم بودند وانصافا" بردرس خواندن ما اصرار داشتند وتکیه کلام شان هم همیشه این بود که شما قول بدهید خوب درس بخوانید، ماچیزی که نداریم همین خر وگاو و خید وباغ خودرا می فروشیم خرج تان می کنیم.

به هر حال ما هم با عشق به داشتن کتاب و دفتر وکیف و قلم و یاد گرفتن مطالب جدید و نشستن روی میز ونیمکت های مدرسه  درجمع همسالان وبازی با آنها، برای مدرسه رفتن لحظه شماری و کلی شوق و ذوق داشتیم.روزهای بازگشایی مدرسه که نزدیک می شد واقعا" سراز پا نمی شناختیم ، از حق نگذریم یک مقدار هم بدلیل فرار از فشار کارها بود. با نزدیک شدن فصل مدرسه پدر ومادر ها هم سعی می کردند.کم کم  مسئولیت ما را از کارهای بچه نگهداری و کشاورزی و باغداری وامثالهم بگیرند وماهم یک نفس راحتی می کشیدیم.
 روزهای اول یا دوم مهر که می شد تنها و یا همراه مادرمان می رفتیم  مدرسه و ثبت‌نام می‌کردیم. پدرها که معمولا" یا وقت نمی کردند و یا هم تمایلی برای آمدن به مدرسه از خود نشان نمی دادند. اما ، مادرها اغلب ناچار  برایمان وقت می گذاشتند. مادرم خیلی با حوصله می‌رفت و برایم از پس انداز اندک خود یا بصورت نسیه از مغازه مرحوم حسن بیک یا مرحوم نژادی یا آقامحمد علی جعفرپور ،یا هم برادران گنجی یاهمین آقایان خنگی نژاد ویا کربلایی کاظم و.... یک یا دو دفتر40 برگ ویک مدادسوسمار نشان همراه با یک پاک کن ومدادتراش می خرید. آن موقع مغازه دارها دکان های شان را ، بعد از مراجعت از کارهای روزانه  و بیشتر موقع غروب باز می کردند. وخرید های مردم هم بیشتر توی آن ساعت انجام می شد.


به همین دلیل هم اغلب دفتر و قلم و لوازم جدید خریداری شده را موقع غروب به خانه می آوردندو ما هم توی نور چراغ با دقت بسیار زیاد به آن خیره شده و شکل ورنگ های آن با دقت بسیار زیاد نگاه می کردیم ولذت می بردیم . بعضی وقت ها هم مادر بزرگ تعدادی تخم مرغ یا شلغم تخم وخاکشیر ویا هم پول نقد می داد تا برای خودمان لوازم التحریر بخریم. خدا رحمت شان کند.
           
 

یادم رفت بگویم هفته آخر شهریورماه، پدر، با آن ماشین اصلاح قدیمی، می‌آمد سربخت ما و بعد از اینکه مادر با ملاطفت ما را پای کار می آورد پدر هم شروع به نفت کاری ماشین اصلاح می نمود و پس از آماده کردن ماشین واستنطاق از مادر که چه کسی ماشین را برده وخراب کرده شروع به تراشیدن موهای نسبتا" بلند ما می کرد.
وبعد از مقداری چاله و چوله درست کردن، سرمان را از ته می‌تراشید. کلی درد داشت، بعضی وقت‌ها ماشین اصلاح وسط کار گیر می‌کرد و پدر همان‌جا، چنان ماشین اصلاح را می‌کشید که پوست از سرمان کَنده می‌شد. یا درحالی که موهای ما لای ماشین در گیر بود در همان حال دوباره مشغول تعمیر ماشین می شد وقتی صدای نِق نِق و ناله  ما را می شنید‌ ،بی توجه به دلیل ناله کردن ما می‌گفت بچه جان خجالت نمی کشی تو دیگر مرد شده‌ای ونبا ید گریه کنی.



بگذریم وقتی کار تمام می شد و سرمان را از ته می تراشیدند چه حسی داشتیم .دیگر بچه ها که زودتر سرشان را ماشین کرده وحالا کمی مو داشتند، ما را مسخره می کردند وبرای مان شعر می خواندند.
روز  اول مدرسه که می شد صبح زودتر بیدار می شدیم ، صبح خروس خوان می‌آمدیم کنار اجاق خانه ی مادر بزرگ می‌نشستیم و مادربزرگ، صبحانه‌مان را به‌راه می‌کرد و بعد از خوردن چایی شیرین با خاکه قند های ته سفره قندان با شکافته ها ونبات های معطر وشیره انگور و نان و یا کماچ یا فتیر تازه ، پدربزرگ  هم ، به  ما یک سکه بزرگ ده ریالی می‌داد.که کلی ذوق می کردیم چون آن زمان ها با آن سکه یک تومانی که پدربزرگ هدیه می‌داد، می‌توانستیم یک بسته بیسکویت و چندین آدامس وقلم شیرینی وسیخ چوش یا همان چوشک های رنگارنگ (خوردنیهای مورد علاقه و رایج آن زمان ) را یک جا بخریم .

 عشق‌مان این بود که مدرسه شروع بشه ، برویم و از شر کارهای کشاورزی و باغداری وآلوپوست کردن وچغوک زدن و کارهای دیگر کشمان وصحرا راحت شویم . برویم به مغازه ودفتر وقلم وکتاب بخریم. مداد سوسمارنشان، مداد قرمز گلی و ... . کیف‌هایمان، از این کیف‌های دستی یک سگکه یا دو سگکه بود. که بعضی وقت‌ها هم سگک وزیپ های آن گیر می‌کرد و باز کردن آن کلی مکافات داشت .این کیف ها هم اکثرا" دست دوم از شهر می آوردند ویا هم از خواهر و برادر و یا دایی وعمو  یا فامیل که بعد از تعمیرات اساسی برایمان آماده می کردند. اکثرا" هم اعتراض داشتیم که صاحب قبلی کیف چرا کلید آن را گم کرده است ؟
باید با یک کیف تا چند سال، سر می‌کردیم؛ یک وقت هایی هم  که کیف را برای تعمیر می دادیم مجبور می‌شدیم کتاب‌هایمان را با کش شلوار یا توی دستمال ببنیدیم. آن موقع این کیسه های پلاستیکی رنگارنگ هم مثل امروز اصلا" وجود نداشت . تا وسایلمان را توی آن گذاشته و دستمان بگیریم و برویم مدرسه.

Roots Old School Bag
 
هریک سالی هم ، پدرمان ما را می‌برد بیرجند و برایمان کفش ته موتوری (کفش چرمی که کفی آن را از لاستیک های فرسوده ماشین ها در ست می کردند وهر کار می کردیم اصلا" وابدا" پاره وخراب نمی شد) می‌خرید! یادش بخیر ........ بگذریم



http://www.alavi24.com/show_picture.php?id=72204dc615860053a01cfc4334abc7ff

یادم نرفته است، از کلاس ها ومیز و نیمکت‌های قدیمی بگویم . روی این نیمکت ها اغلب سه یا چهار نفری می‌نشستیم. نیمکت‌هایی که پایه های آن لق و روی پر از میخ و بعضی وقت ها هم روی کفی آن  یک شکاف ممتد وجود داشت که با شیطنت هم نیمکتی های فضول گوشت  ر ان و پا وباسن ما را نیشگون وبه اصطلاح محلی «پسینگ» می گرفت.
[تصویر:  1ulgl6vigp14pnim1ee.jpg][تصویر:  gxivkeszhpd6lkiss9s.jpg]

 [تصویر:  uc1ukzjo0uxg0920mtbn.jpg]

[تصویر:  ocwa1slbyuzs2hunxrs5.jpg]
بعضی وقت ها هم می‌توانستیم مدادها و خودکارهایمان را توی این شکاف ها بگذاریم تا شکاف آن پرشود ونیشگون نگیرد . تخته‌سیاه روبریمان بود. تخته ها هم مثل امروز یک دست نیود. معمولا" آن را از چند قطعه تخته می ساختند که به مرور زمان از هم جدا می شد. تخته سیاه هم همیشه سیاه رنگ و بر روی دیوار آویزان بود. تخته پاک کن را از نمد وگچ ها راهم خود ما با راهنمایی معلم مان آقای اربابی (خدا حفظ شان کند) با استفاده از پودر گچ قلم مثل پنیر درست میکردیم ؟! بعضی وقت‌ها سر پاک‌کردن تخته‌سیاه با دوستان‌مان رقابت و دعوا می کردیم.

مبصر کلاس می‌آمد و می‌گفت: ساکت! فلانی، بشین! والا اسمت رو روی تخته  می‌نویسم اگر شیطنت ها تکرار می شد جلوی آن ضربدر هم می زد ! آقای مبصر بعضی وقت ها پارتی بازی می کرد واسم رفقایش را نمی نوشت یا هم با گرفتن حق حساب که معمولا" مقداری سنجد یا عناب ومویز یا یک مداد ویا پاک کن نصفه ونیمه بود اسم آن ها را قبل از ورود معلم به کلاس پاک می کرد.

وقتی معلم سر کلاس می آمد با فرمان بر پای مبصر همه بلند می‌شدند . معلم درسش را می داد و ما هم گوش به حرف‌هایش می‌دادیم و مطالب نوشتنی را هم با دقت با مداد یا قلم فرانسه ودوات می‌نوشتیم. معلم ها به خوشنویسی خیلی اهمیت می دادند.

 تعدادی از بچه ها هم حس درس‌خواندن نداشتند و بی‌علاقه به درس بودند ومعمولا" به وسیله گز انار تنبیه می شدند. معلم ها هم آن زمان نسبت به دانش آموزان تنبل خیلی بی رحمی می کردند. وبا شدت تمام به کف دست بچه های دبستانی چوب می زدند.

آن زمان، مثل حالا تلویزیون‌ نبود مو قع تعطیل شدن  مدرسه می‌رفتیم توی خرمن ها گُله بازی وتُشله (تیله) بازی و الک بازی و توپِ کُلی وخط کوتِش و... بازی می کردیم آن وقت ها معلم ها در روستا بیتوته داشتند بعضی وقت ها هم که برای هواخوری از خانه بیرون می آمدند واگر خدای ناکرده ما را توی کوچه در حال بازی می دیدند روز بعد به جرم بازی مارا توبیخ وبعضی وقت ها هم کتک می زدند. مخصوصا" اگر درس بلد نبودیم ویا مشق هایمان کم یا نامرتب می نوشتیم دیگر به ما رحم نمی کردند وبه جرم اینکه ما را در کوچه درحال بازی دیده اند بشدت تنبیه می کردند.

اصلا" آن موقع نمی دانم چرا بازی وتفریح برای بچه ها جرم نا بخشودنی حساب می شد. با اینکه معلم ها آنهمه سخت گیری می کردند و بچه هارا بی رحمانه تنبیه می کردند. جالب است بدانید علیرغم همه آن خشونت ها  باز هم آن هارا از صمیم قلب دوست می داشتیم . وبسیار علاقه مند بودیم که توی کوچه به تور معلم ها بخوریم تا به ما بگویند فلانی برو برای ما از دهنه کاریز یا «چخ پایو » آب تمیز بیار یا فلان جنس را از فلان مغازه برای ما بخر.اگر چنین ماموریتی به ما می دادند سر از پا نمی شناختیم ومثل جت می دویدیم و می رفتیم وماموریت مان را انجام می دادیم. حقیقتا" آن ها هم مارا دوست می داشتند. وبرای ما با تمام وجود مایه می گذاشتندوزحمت می کشیدند.

اما الان فرق کرده است؛ همه چیز عوض شده است؛ دیگر کسی به آن صورت گیر به موها وبازی بچه ها نمی‌دهد؛ خبری از کیف‌ و کفش‌های کهنه ودست دوم و وصله دار قدیمی نیست.اگرهم هست خیلی کم است . تلویزیون‌ و ویدئو و کامپیوتر ها وکارتون ها وبازی های رایانه ای واینترنت جای آن بازی های بومی وسنتی را گرفته ، فکر می کنم این بازی ‌ها دیگر صفای قدیم را ندارند.این را از حال وهوای وخستگی وکم حوصلگی بچه ها می شود فهمید.
 ماشین‌های اصلاح سر برقی شده‌اند. بچه ها اغلب به آرایشگاه ها میروند ؛ بچه‌ها با کامپیوتر کار وتحصل می‌کنند،اکثرا" موبایل دارند و ... . یادش بخیر خیلی حرف ها وگفتنی های دیگر دارم که فکر می کنم شاید شما هم حوصله شنیدن و خواندنش را نداشته باشید.فعلا" خدا حافظ شما ........

یا بدلیل اینکه خیلی ها هم امروز دیگر تجربه حضور در آن شرایط را ندارندممکن است حس درک آن را هم بطور طبیعی نداشته باشند. خلاصه اینکه شواهد قرائن نشان می دهد هرچه به سمت تجدید وزندگی های ماشینی می رویم از آن صفا وصمیمت ها هم که حقیقتا"ساز گاری بیشتری با فطرت انسانی ما دارد فاصله گرفته وبدلیل عدم امکان مقایسه درک آن را هم برای بچه های امروز مشکل وشاید هم غیر ممکن می نماید.

 



نویسنده :moslemzade|خواندنی ها | ارسال نظر: 0 | ارسال به یک دوست  نسخه مناسب برای چاپ